لحظه های دوستداشتنی

عکسها و یادداشتهای مریم

لحظه های دوستداشتنی

عکسها و یادداشتهای مریم

شما یادتون نمیاد

این چیه این چی چیه؟ کفش نهرین بچه ها, شما هم میخواین؟ بـــــله»  

 

«شما یادتون نمیاد: 

 ستاره آی ستاره پولک ابر پاره، 

به من بگو وقتی که خواب نبودی بابامو تو ندیدی؟
دیدمش از اونجا رفت اون بالا بالاها رفت بالا پیش خدا رفت
خدا که مهربونه پیش بابام میمونه
گریه نمیکنم من که شاد نباشه دشمن» 

 

«شما یادتون نمیاد:  

 

 جلال مقامی

«شما یادتون نمیاد…تا پلیس میدیدم صدای ضبط ماشین رو کم میکردیم!»  

 

«شما یادتون نمیاد که چه حالی ازت گرفته می شد وقتی تعطیلات عید داشت تموم می شد و یادت می آمد پیک نوروزیت را با اون همه تکالیفی که معلمت بهت داده رو هنوز انجام ندادی واقعا که هنوزم وقتی یادم می یاد گریم می گیره»   

 

 

«شما یادتون نمیاد،   

 

 

«شما یادتون نمیاد، چقدر زجر آور بود شنیدن آهنگ: مدرسه ها وا شده اونم صبح اول مهر.» 

 

 

 

 

«شما یادتون نمیاد، توی سریال در پناه تو وقتی بابای مریم سیلی آبداری زد به رامین چقدر خوشحال شدیم!» 

 

 

 

 

«شما یادتون نمیاد: قبل از شروع برنامه یه مجری میومد اولش شعر می خوند بعد هم برنامه ها رو پشت سر هم اعلام می کرد…آخرشم می گفت شما رو به دیدن برنامه ی فلان دعوت می کنم.»  

 

 

«شما یادتون نمیاد، سرمونو می گرفتیم جلوی پنکه می گفتیم: آ آ آ آ آ آآآآآ»  

 

 

 

«شما یادتان نمیاد:  

 

چقدر خوب می شد اگه

دیگه از اینکه برای خودم نیستم خسته شدم همش دارم نقش بازی می کنم ... کارمند خوب ... دختر خوب... دوست خوب .... یاد اون روزا بخیر واسه خودم زندگی می کردم . بعد از کلاسای دانشگاه تو کافی شاپ ۶۶۹ چارراه ولیعصر اونقدر سیگار می کشیدیم تا جاسیگاری منفجر بشه سوار ماشین یکی از بچه می شدیم و می رفتیم تجریش چای آلبالوی معروف رو بخوریم حالا تو راه چقدر حال می کردیم بماند ... هر هفته خونه یکی از دخترا یا پسرای کلاس جمع می شدیم مشروب خوری و سیگار و موزیک و رقص.... خدایا چقدر خوب بود واسه خودمون زندگی می کردیم بدون این کثیف کاری های تازه مد شده  

چند روز ژیش یکی از بچه ها می گفت می خواد بچه هارو جمع کنه اما نمی شه می دونم حالا دیگه هر کی واسه خودش نیست

آقایون نخوانند ....

بر بالای تپه ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمی و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است:

افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می کند. اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می برند.

فرمانده دشمن به قلعه پیام می فرستد که قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.

پس از کمی مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس قول شرف، موافقت می کند که هر یک از زنان در بند، گرانبهاترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد.

نا گفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامی که هر یک از زنان، شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می شدند بسیار تماشایی بود.


به نظر شما اگر قضیه بر عکس بود، آقایان چه کار می کردند؟